آتش سودای تو جانم بسوخت


یک شررش هر دو جهانم بسوخت

سوخته را خوش بتوان سوختن


سوخته ای بودم از آنم بسوخت

طاقت خورشید وصالم نبود


حیرت از آن وسع و توانم بسوخت

از من و ما گر اثری بود، رفت


عشق به کل نام و نشانم بسوخت

قصد سخن کردم تا سوز دل


شرح دهم ، کام و زبانم بسوخت

خواستم از درد که احوال جان


وصف کنم، شرح و بیانم بسوخت

نامهٔ اندوه نهادم اساس


سوز سخن کلک و بنانم بسوخت

بس که چراغ نظر افروختم


مردمک چشم عیانم بسوخت

دود سخن روزن حلقم ببست


تف جگر شمع روانم بسوخت

قصه دراز است نزاری خموش


گو همه پیدا و نهانم بسوخت